شاعر : مهدی مقیمی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : غزل
دردا که در دیـارِ شـما دردِ یـار نیست آنـجـا که دردِ یـار نبـاشـد دیـار نیـست
هرچارفصل سال در اینجا خزانی است یک روزهم بـرای نمـونه بهـارنیست
اینجا محـبت وشفَـقَـت هردومُـردهاند اما به سوگـشان احدی سوگـوار نیست
مهـمـان کجا وبـسـتنِ درهای خـانـهها بیرحمترزکوفه در این روزگارنیست بیعت نکرده بیـعـتـشان راشکـسـتهانـد جز هانی و حبیب کسی پای کارنیست
بـسـتـنـد انـتـهـای گـذرهـا وغــافـلــنـد قـوم ابـوتـراب کـه اهـل فـرارنـیـسـت
شب رامیان کوچه سحر کردهام،کسی اینجا شبـیه من به غـریبی دچارنیست
گـفـتم بـیا،نـدیـده بـگـیر و نـیا حـسـین اینجا کسی برای توچشم انتظارنیست
شــرمــنــدۀ ربـاب مـکـن تـا ابــد مـرا کـوفه کهجای آمـدنِ شـیرخـوارنیست
یک لحظه درخیالِ خودم غرق بودم و دیدم به گوشِ دختر توگـوشوار نیست
دادنـد تـاکه نـیـزه بـسـازنـدبـیشـمـار انگـار در سپاه،به جز نیـزهدار نیست
فهمیدم از سکوتِ پر از حرف کوفیان انـگـار اینکه زنـده بـمـانم قـرارنیست
بـاید که سـر به دار دهـم درهـوای تو تاوانِ عاشقی به جز از اوج دار نیست